افکار مخشوش و خسته ام

تیره و روشن،شب و روز و تلخ و شیرین گرد هم امدند،همچون موهای پریشان دختر بچه ای در باد

افکار مخشوش و خسته ام

تیره و روشن،شب و روز و تلخ و شیرین گرد هم امدند،همچون موهای پریشان دختر بچه ای در باد

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

زندگی چند مدتیه برام مثل همیشه نیست

یه سایه سیاه 

مثل یه سگ وفادار و مورد نیاز به توجه دایما دنبالمه 

من از هیچ چیز مثل همیشه لذت نمیبرم

مدام افکاری

افکارمو کات میکنن که دارن متهمم میکنن

هیچ کدوم از کارایی که دوسشون داشتم دیگه مثل قبل برام لذت بخش نیست

خیلی کارارو نمیتونم مثل قبل انجام بدم

مدام هر اتفاقی فقط جنبه بدش توسط این سگ به من نشون داده میشه

جوری که نمیذاره از خوبی ها حتی درست استفاده کنم

از پسش بر میام؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۲
مَرمَر

نشستم جلوش و زل زدم تو چشای گریونش

خسته بود 

زیادی خسته به نظر می اومد

وسط فین فیناش به این توجه کردم همیشه وقتی گریه میکنه دماغش قرمز میشه و لباش باد میکنه

چهره ناراحتش همیشه برام جذاب تر بود

زمزمه کردم خسته نشدی ؟

بی صدا قطره اشکشو پاک کرد و زل زد تو چشام

_خسته نشدی از اینکه این همه دویدی؟خسته نشدی از این همه تلاش برای زنده موندن؟

مظلوم پرسید راهی دارم مگه؟

سکوت کردم راست میگفت

راهی نداشت

چیکار کنه؟چه راهی داره جز تلاش برای زنده موندن؟کم بیاره؟جا بزنه؟

این دختر زیادی لایقه

بهش گفتم

زمزمه کردم لیاقتت خیلی بالاتر از این روزاته

هق هقش شدت گرفت 

+پس چرا لیاقتم بهم نمیرسه؟پس چرا منی که میگین لایقم حالم خوب نمیشه؟دارم از این حجم از درموندگی کم میارم

نمیتونم تحمل کنم

نه تو رو نه خودمو نه این زندگیو

اروم گفتم منو تو؟ما

بازم گریش شدید تر شد

+ما

از این کلمه هم حالم بهم میخوره

از ما

از همه چیز

چرا نمیای تمومش کنیم؟

ترسیده پرسیدم واقعا میخوای کم بیاری؟

+اوردم

خیلی کم اوردم

نمیتونم ادامه بدم

سرریز شدم

....

چیزی جز سکوت نداشتم

باید مینشستم و نگاه میکردم چطوری بیشتر فرو میره تو این باتلاق

کاری براش نمیتونستم بکنم

فقط بغلش کردم

اره خودمو بغل کردم

بهش گفتم میدونم سخته

در گوشش زمزمه کردم هیچوقت قرار نبود اسون باشه

ولی ما قول دادیم جا نزنیم دختر

جواب گرفتم خفه شو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۱۶
مَرمَر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۴۸
مَرمَر

نمیدانم مغزم را چگونه توصیف کنم 

مملو از هجوم افکار 

ترسیده از آمیختگی آنها

در مغزم میدان جنگیست

که من مظلوم وارانه و انگشت نما ایستاده ام

در مقابل صورتک هایی عبوس

که یک صدا میگویند از تو متنفریم

و همه آن صورتکها خودم هستم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۳۷
مَرمَر