خفگی
انگشتانم تب کرده اند هنگام هم آغوشی با لیوان قهوه ام!بخارش صورتم را قلقلک میدهد!
چشمانم را میبندم و آن را مزه مزه میکنم؛تلخی اش مرا به یاد زندگی سیاه و سفید صحرا می اندازد...صحرا مشرقی!
کمی دیگر نیز مینوشم و و آغوش انگشتانم برای لیوان تنگ تر میشود؛خود را درون آن تیمارستان با آن مقنه بلند میبینم!پلک هایم تکانی میخورد..نگاهی به اطرافم می اندازم و همان تنش را حس میکنم!همان تب باران؛همان دیوار های ترک خورده..!حس خرابی آوار میشود روی سرم!حس سرکوب!خفگی و خفقان
ناخودآگاه جرعه دیگری نیز مینوشم و تمام سکانس ها بر روی پرده پلک هایم یکی پس از دیگری اکران میشوند تا میرسند نزدیک سکانس های آخر؛چشمانم باز میشوند.اینجاهایش به دلم ننشسته بود انگار!
کوله ای که از سینما با خود بیرون آورده بودم را نگاهی اجمالی انداختم!اینها درونش بودند:در زندگی سیاه سفید و تب کرده ما خبری از عشق نیست!آنقدر تهی شده ایم که همه چیز را؛لذت های رنگین را به پول میفروشیم!خودمان سیاهی میخواهیم!اسکناس!کاغذ!خودمان اینهارا با تمام وجود میخواهیم
و اما صحرا!
میخواست به هر قیمتی که شده زندگی سیاه سفیدش را رنگی کند!با عشق....امان از عشق!او میخواست مسعود؛اولین شاهزاده سوار بر اسب زندگیِ سیاه سفیدش لبخند بر لب داشته باشد :) و امان از این شاهزاده دیو صفت!
فضای فیلم خفه بود و خفقان آور!همه چیز در آن سرکوب شده بود!همه چیزی که میگویم منظور همه چیز هاییست که دارایی و نیاز یک انسان است!رنگ در آن سرکوب شده بود!رنگ یعنی همه چیز :)
دوستش داشتم!آغازش را بیشتر!پایانش اجمالی بود!صحنه هایش هم زیبا نبود از نظرم!شاید چون خفقان کمتر شده بود و دروغ هویدا!این روی خاکستری انسان از زیر شلاق فرار کرده بود و داشت جولان میداد!
#پیشنهاد میکنم ببینینش:)