میگذرد؟
سالها بعد وقتی دلیلِ حسِ تنهاییمو بپرسن به یجا زل میزنم و میگم نمیفهمیدنم و اونقدر قوی نبودم که از پسِ فهمیده نشدن بر بیام
نمیتونستم اون چیزی که تویِ مغزمِ بهشون بفهمونم،سکوت کردم...!ساکت شدم!
شدم این
ولش کن....
باید خوشحال باشم و به چیزهایِ خوب فکر کنم
مثلا به تو،وقتی به تو فکر میکنم انگار سردردم کمی تسکین پیدا میکند
باید به تو و مزه آن نودلِ گرمی که برایت پخته ام فکر کنم به وقتی که بخارش به صورتم میخورد و با دلو جان بو میکشمش،وقتی که از سرکار میایی و به استقبالت می آیم وقتی برایت از استرسِ کارِ جدیدم میگویم و میخندی وقتی بهم قول میدهی فردا خودت برسانیم و شام را خودت بپذی و من عشق میکنم
باید به صبح آن شب فکر کنم که با غر غر میگویی دیر شد و من با وسواس نگاهی دیگر به خودم در آینه می اندازم و داد میزنم آمدم
وقتی که مرا میرسانی دست هایم را میگیری و با عشق میگویی نترس مثلِ همه کارهایت به بهترین نحو انجامش میدهی،آنجا من برایت برایِ بارِ صدم جان میدهم و با خداحافظیی شیرین راهی میشوم
برایم بوقی میزنی و با لبخند دست تکان میدهی
آنجا برایِ بارِ هزارم سکر میکنم که دارمت...باید قوی باشم
تمام میشود،درست است این حسِ تنهایی همیشه با من است اما تمام میشود میگذرد نه؟
مثل این ماه گرفتگیِ امشب میگذرد
من نوشتِ دیگر