سهم من!
اگر روزگار نامردی نکند و موافق بچرخد سهم من در اینده های نه چندان دور و نزدیک یه دختر است از او
یک دختر که او را ببرم شهر بازی؛کمکش کنم برود بالای سرسره و هربار که نزدیک بود بیوفتد جیغ هایمان در هم بیامیزد
برای موهای مواجش پاپیون های رنگی بخرم و ناخن های زیبایش را رنگین کمانی کنم تا ذوق کند و لاک هایش را به همه جای خانه بمالد منم با حرص و قهقهه نگاهش کنم
سهمم دختریست که کافه هارا با او متر کنم و وقتی دارد بستنی میخورد دور دهانش را پاک کنم
انقدر به او عشق بورزم و در اغوشش بکشم که بی قرار کسی که بیقرار ترش نیست نشود
دخترکی که از من بت نسازد و عشقِ همین من با تمام ضعف ها و قوت هایم تا عمق استخوانش نفوذ کند
دلبری که میراث های شومم را برایش به ارث نگذارم ؛ برایش بگویم چگونه از زندگی و زنانگی اش لذت ببرد و سهم او از خنده ها ،لذت ها و روز های گلبهی بیشتر از من باشد
زیبارویی که به وقت عاشقیش مرا بند کند روی تختش؛با نجوا و ترس از پدرش عکس های او را نشانم دهد
دخترکی که با جان عاشقی کند و اجازه ندهد هیچکس روزهای روشن و ساتنی اش را تیره و کدر کند
دلبرکی که در اینده های دور کنار حوض پهلویم بنشیند با من چیزکی بخورد و برایم حرف بزند از روزهای رفته و امده
وای این خیلی خوبه ^_^
دلم ازین سهم ها میخاد...