افکار مخشوش و خسته ام

تیره و روشن،شب و روز و تلخ و شیرین گرد هم امدند،همچون موهای پریشان دختر بچه ای در باد

افکار مخشوش و خسته ام

تیره و روشن،شب و روز و تلخ و شیرین گرد هم امدند،همچون موهای پریشان دختر بچه ای در باد

افکار مخشوش و خسته ام

ما که ندیدیم ولی میگن
بودن کسایی که سرشون به کار خودشون بوده
و نمردن!

آخرین مطالب

داشتم راجب سلیقه فکر میکردم!نمیدانم سلیقه را شما چه تفسیر میکنید ولی از نظر من یک کلمه کرم رنگ است به معنای مجموعه چیزهایی که من بیشتر دوست میدارم!
جدیدا دریافته ام که انسان ها از رایج ترین کلمات روزانه هم برداشت ها و تفسیر های بخصوص خویش را دارند!هر کس متفاوت با دیگری و این عجیب برایم جالب است!
من به شخصه هر کلمه را که میشنوم یک رنگ کل فضای مغزم را میگیرد!مغزم یکدفعه آن رنگی میشود و باز به حالت اولیه خود برمیگردد!
در دوران جاهلیت!دو سال اخر راهنمایی را میگویم منو فریبا همیشه بر سر سلیقه هایمان دعوا بودیم!او از بعضی دخترهای مدرسه خوشش میامد و من بلعکس او!حتی از چندی پسرها :) او میگفت فلانی از نظرم زیباست و من میگفتم سلیقه ات بدرد عمه ات هم نمیخورد! به همین دلیل این دوره را دوره جاهلیتیم نامیده ام!اشتباهات زیادی در آن سالها از ما سر زد که از نظر مریمِ فعلی بسی خوب بودند :) اینها یکی از اشتباهات خوبم اند و بقول اقای پیشنهاد آهنگ من حتی افتخار میکنم به اشتباهام:)

حالا نیز منو فریبا اختلاف داریم!با تمام شباهت های رفتاری و اخلاقی و فکریی که بهم داریم باز سر بعضی چیزها با هم بگو مگو داریم!البته این سال اخری خیلی کمتر شده!اخر من قبل از امسال دختری بودم که باید حرفم را به کرسی مینشاندم و دست بردار هم نبودم!کوتاه آمدن از طرف من توی هر موضوعی مساوی با مرگ بود برایم ولی حالا :) راحت میگذرم از خیلی مسائل! اقتضای سن است دیگر :)
فریبا از همان اول راهنمایی عاشق هندوستان و افغانستان بود!راستش میمرد برایشان؛لباس هایشان را که میدید آب از لب و لوچه اش آویزان میشد!کامپیوترش پر بود از موزیک ویدیو های هندی؛تمام مدت فقط به فکر این بود که کی میتواند برود به این دو کشور!تاریخچه سرچ گوگلش را ببینید ممکن نیست راجب اینها سرچ نکرده باشد روزی!تهش هم این شد که بنده به این دو کشور ایمان آورده و عاشقشان شدم!آنچنان توصیفشان میکند که آب از لب و لوچه من یکی هم راه میوفتد!
سر شخصیت مذکر های اطرافمان هم زیاد با هم بگو مگو داشته ایم :)))فریبا شخصیتی آرام و باوقار بدون ذره ای غرور میپسندد و من شخصیتی سیاه سفید و مغرور!که البته تعریف غرور بین منو فریبا متفاوته!من تعریفی بسی جداگانه از آنچه عموم فکر میکنند در مغزم دارم:) یک کلمه خاکستریست!باعث میشود خود را بالاتر از آن ببینی که بخواهی به بعضی از کارها دست بزنی!
فریبا هر غذا و هر رنگی را متناسب با زمان دوست میدارد!مثلا اگر از من (رفیق ده و اندی ساله اش)بپرسند برای تولدش چه کادو بگیریم نمیتوانم با قاطعیت بگویم فلان چیز را فلان رنگ!هر زمان و هر مکان نظرش را عوض میکند!انعطاف پذیر است در سلیقه اش!اما من؛از او درباره ام بپرسند میگوید قرمز و مشکی و سفید!عاشق سیاه سفید است؛عدس به هیچ وجه نمیخورد از پاستیل و الوچه خوشش می آید عین بیشتر دخترها؛عاشق پرسپولیس است و در بدترین شرایط فوتبال دیدن خوشحال و سرگرمش میکند و ...

تفاوت منو فریبا این است که میتوان فهمید چه دوست دارم و چه نه؛ولی او..سخت است!با تمام این سختی من یکی میتوانم بگویم چه دوست دارد و من هم دوست داشتنی هایش را دوست دارم!مثلا از رنگ ابی بدم می آید ولی چون دوستش دارد برایم عادی شده؛چندش نیست؛نه اینکه بقیه رنگ ها را دوست نداشته باشم؛سیاه سفید را بیشتر!مبنای سلیقه من بیشتر است!


من علاقه مند به چاوشی و قمیشی و از این قبیل!رپ خیلی کم گوش میکنم!از تهی و امثالهم خوشم نمیآید ولی بعضی آهنگ هایشان را گوش میدم؛فریبا بی توجه به خواننده هر چیزی به هر زبانی که برایش زیبا بود در پوشه گلچینش قرار میدهد
من فیلم اکشن و ترسناک میپسندم و فریبا ژانر برایش مهم نیست!من رمان زیاد میخونم و عاشق نوشتنم؛شعر هم زیاد میخوانم و فریبا فقط شعر میخواند و دوست دارد نه اینکه بقیه را دوست نداشته باشد!عین بقیه چیزها توی هر مکان برایش لذت بخش میشود و مکان بعدی لذتش را از دست میدهد!برعکس من او خیلی انعطاف پذیر است
فریبا همه را دوست خود میداند و در جمعمان راه میدهد!با همه مهربان است و من جدیدا از او یاد گرفته ام!نه اینکه قبلا پاچه مردم را میگرفتم؛دوست نبودم باهاشان!روی خوش نشان میدادم و تمام!الان هم یکم اینگونه ام!از بعضی افراد خوشم میاد
از افراد سیاه سفید :)
توی یه پست گفته بودم فریبا را معرفی میکنم بعدها:) فریبا یک موجود رنگی رنگیست که حال رنگ سفید را به خود اختصاص داده!او قدیسه و نجات بخش زندگی من است!دوست و مادر و خواهر است!او را نمیتوان توصیف کرد!در یک جمله فریبا خلاصه شادی های زندگی من است

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۷:۲۴
مَرمَر

انگشتانم تب کرده اند هنگام هم آغوشی با لیوان قهوه ام!بخارش صورتم را قلقلک میدهد!
چشمانم را میبندم و آن را مزه مزه میکنم؛تلخی اش مرا به یاد زندگی سیاه و سفید صحرا می اندازد...صحرا مشرقی!
کمی دیگر نیز مینوشم و و آغوش انگشتانم برای لیوان تنگ تر میشود؛خود را درون آن تیمارستان با آن مقنه بلند میبینم!پلک هایم تکانی میخورد..نگاهی به اطرافم می اندازم و همان تنش را حس میکنم!همان تب باران؛همان دیوار های ترک خورده..!حس خرابی آوار میشود روی سرم!حس سرکوب!خفگی و خفقان
ناخودآگاه جرعه دیگری نیز مینوشم و تمام سکانس ها بر روی پرده پلک هایم یکی پس از دیگری اکران میشوند تا میرسند نزدیک سکانس های آخر؛چشمانم باز میشوند.اینجاهایش به دلم ننشسته بود انگار!
کوله ای که از سینما با خود بیرون آورده بودم را نگاهی اجمالی انداختم!اینها درونش بودند:در زندگی سیاه سفید و تب کرده ما خبری از عشق نیست!آنقدر تهی شده ایم که همه چیز را؛لذت های رنگین را به پول میفروشیم!خودمان سیاهی میخواهیم!اسکناس!کاغذ!خودمان اینهارا با تمام وجود میخواهیم
و اما صحرا!
میخواست به هر قیمتی که شده زندگی سیاه سفیدش را رنگی کند!با عشق....امان از عشق!او میخواست مسعود؛اولین شاهزاده سوار بر اسب زندگیِ سیاه سفیدش لبخند بر لب داشته باشد :) و امان از این شاهزاده دیو صفت!


فضای فیلم خفه بود و خفقان آور!همه چیز در آن سرکوب شده بود!همه چیزی که میگویم منظور همه چیز هاییست که دارایی و نیاز یک انسان است!رنگ در آن سرکوب شده بود!رنگ یعنی همه چیز :)
دوستش داشتم!آغازش را بیشتر!پایانش اجمالی بود!صحنه هایش هم زیبا نبود از نظرم!شاید چون خفقان کمتر شده بود و دروغ هویدا!این روی خاکستری انسان از زیر شلاق فرار کرده بود و داشت جولان میداد!


#پیشنهاد میکنم ببینینش:)

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۲۰:۴۵
مَرمَر

زندگی زبر است!
به زبری دیوارهای کوچه ی ما که موقع راه رفتن نوک انگشتانم را روی آنها میکشم
زندگی یک زبر لذت بخش است؛با تمام آسیبی که به لطافت انگشتانم میزند باز هم موقع رد شدن چشمانم را میبندم و نوک انگشتانم را روی آن میکشم!
چشمانم را که میبندم حسم برای درک لذت آزاد میشود انگار!
زندگی دقیقا کوچه ی ماست!دیوار های کوچه ی ما...
بعضی جاهایش به درب های لطیف و صاف میرسد که نوک انگشتانم را نوازش میکنند!برخی از آن درها سردند و باعث عمیق تر شدن لبخندم میشوند
برخی هم گرم گرم!زیر نور آفتاب بوده اند گمانم..یادم می آوردند که زندگی همچنان جاریست
کنار برخی از دیوارهای کوچه ما آشغال تلنبار شده و از چند دیوار گل های پیچ آویزان!یادم می آورند که زندگی زیبا و زشتی را با هم دارد و من انتخاب میکنم در کنار کدام مکث کنم!

کوچه ما یک پایان دارد؛خانه!
زندگی هم یک پایان دارد :)
میتوانم در طول کوچه از زبری دیوار ها؛گل های پیچ و درب های سرد لذت ببرم یا اینکه با غرولند تند تند راه بروم که فقط برسم به خانه و لذت های کوچه را حس نکنم!
میتوانم لذت ببرم و به پایان برسم یا اینکه فقط برسم :) انتخاب با من است!
درست است که خانه منبع لذت میتواند باشد ولی هر گلی بویی و هر جایی لذت خاصی دارد :)

#من_نوشتی دیگر :)

۱۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۳
مَرمَر

میدانید لذت یعنی چه؟از نظر من لذت یعنی آخر شبی که از جمع خانواده با لبخند جدا میشوی،چشمان خواب آلودت را میمالی و به اتاقت میروی!در آینه به خودت نگاهی می اندازی و لبخندی به چشمان خمارت که خندانند و قصد خواب کرده اند میزنی،موهایت را از شر کش تنگی که به آنها بسته ای رها میکنی و چنکی درونشان میزنی!لبخندت عمیق تر میشود،آرام آرام شانه میان موهایت میکشی از لذت چشمانت را میبندی...صابون و مسواکت را بر میداری و به حمام میروی،با احتیاط صورتت را میشویی و مرواریدهایت را مسواک میزنی.با دهان پر از کف به خودت در آینه لبخند میزنی و اندی بعد بلند بلند میخندی!صدای قهقه ات خانه را برمیدارد و خانواده میگویند:با این خل زد به سرش.بی توجه به آنها به چشمانت در آینه زل میزنی و سعی میکنی شمرده بدون این که کف بپاشد روی آینه به خودت بگویی:تو هر چه باشی برای من زیبترینی....
چرخی میزنی و خود را روی تختت رها میکنی!عروسکت را به آغوش میکشی؛خدایا شکرتی زیر لب میگویی و خود را به دنیای خواب میسپاری..!

مرمر نوشتی دیگرتر


من نوشت

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۷
مَرمَر

این چند بیت را بی نهایت دوست میدارم!



+نادر از هند نبر انچه تو بردی از دلم
                                    که تو مهری و مهاری و مهارت کردی
دلم ایران و تو اسکندر طاییس اطوار
                                  زدی و سوختی و غارت کردی

                                                      #اخوان_ثالث



_میتوانستی ای دل؛رهیدن
                       گر نخوردی فزیب زمانه
انچه دیدی ز خود دیدی و بس
                       ای دل من؛دل من؛دل من
بینوا،مضطرا،قابل دل من...!
                                                   #نیما_یوشیج


+من خنده زنم بر دل
                     دل خنده زند بر من
اینجاست که میخندد
             دیوانه به دیوانه



_گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
                             آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...!
                                                                                                       #امید_صباغ نو




۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۸
مَرمَر
امتحان؛فردا؛کنکور؛اینده؛چشمهاش؛خوشه های خشم؛خدا؛غرور؛خنده هاش؛پدیده ای به اسم معلم؛عشق؛دوری؛وسواس؛پول؛عروسی؛زیبایی؛امتحان؛خیانت؛قتل؛پشیمانی؛شهید؛َشهادت؛لاک قرمز؛بدبختی؛پدیده ای به اسم درد؛جیغ؛گریه؛شلوغ؛کربلا؛اعتماد؛دوست داشتن؛اینده؛درس؛چادر؛اهنگ؛لبخنداش؛خوب بودن؛مهدویت؛جمعه؛شهدای گمنام؛زیست؛پفک؛صدایش؛مادر؛ارزو؛قلب؛جمعه؛انسانیت؛درد؛بی انصافی؛خدا؛خواهش؛ادب؛گناه؛انسان؛ارزش وجود؛المان؛مالزی؛اینده؛کنکور؛درس؛مامعلوم؛گریه؛خشم و هیاهو؛واعظ؛پول؛گناه؛حرفهایش؛کتاب؛الام؛شعر عاشقانه؛کار؛داداش؛خوانواده؛گریه؛مرگ؛پیاده روی؛مدرسه؛نماز؛دروغ؛چرا؛اسلام؛وظیفه؛دل شکستن؛زبان؛دوست؛شک؛قضاوت؛زندگی؛پرنده؛پر پرواز؛احترام؛دروغ؛خیانت؛پستی؛کربلا؛این جمعه؛لباس عروس؛زندگی؛دعا؛درس؛امتحان؛ظهور؛مهدی؛عشق؛لبخندش


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۵
مَرمَر

من اگر باده خورم باده پرستم به تو چه!


وای دیدی فلانی چه آرایشی کرده بود؟میگن خواهر فلانی رو با یه پسر تو خیابون دیدن
شنیدی میگن عروسی دختر فلانی بهم خورده؟فلانی ازدواج کرده تو این سن خجالت نمیکشه؟

دیدیش چه ماشینی خریده؟خدا داند از کجا میاره

واسه این حرفا فقط یه کلمه به مغزم میرسه!به تو چه! یه بنده خدایی 150 سال عمر کرد میدونید چجوری؟ سرش تو کار و زندگیه خودش بود!دم به دم بقیه رو قضاوت نمیکرد!نمیگم کنجکاوی بده ها خیلی از ماها دوست داریم بدونیم داستان هارو!ولی این فرق داره با فضولی!با سرک کشیدن تو کار مردم!به منو شما چه فلانی رو با فلانی فلان جا دیدن
اصلا به ما چه ربطی داره کی چیکار کرده!

 

#التماس_کمی_تفکر

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۲
مَرمَر
معلم ها موجودات بسی عجیبی هستند!اصلا نمیتوانم درکشان کنم!راستش را بخواهید کلا این نظام اموزشی از درکم خارج است!اولین سالی که وارد دوره راهنمایی شدم وحشت کردم!تا قبل از ان سالی یکبار با درد و غم معلم عوض میکردیم و از ان به بعد ما هر زنگ در یه کلاس و زیر دست یک معلم در حال جان دادن بودیم!
سخت است خب!هر درس یک نفر!چیز بسی چرتی بود از نظرم!سال دوم دبیرستان بودم!معلمی امد سر کلاسمان!به اصطلاح دبیر شیمی بود!میدانید همان روز اول کل دانش اموز ها از دستش کلافه شدند!اصلا حالشان از ریختش به کل بهم میخورد!چند ماهی میامد سر کلاس و به ما نیش میزد و میرفت! جلسه دوم از او بسی خوشم امد!حرفهایش را بسی قبول داشتم!اولین کسی بود که نظراتش به نظراتم شبیه بود!یادم میاید یک روز باران نم نمی میبارید با گله گفتم:خانم حیف نیس ما تو این هوا بشینیم توی کلاس و درس بخونیم با لبخند گفت چرا خیلی حیفه و میدونید چی شد؟رفتم تو بارون!ان سال گذشت و دو سال بعدش باز دبیرمان شد!از روز اول مهر من لحظه به لحظه عاشق ترش میشدم!میدانید گاهی اوقات وقتی میخندد دلم میخواهد انقدر سفت بغلش کنم که حتی نتواند نفس بکشد!علاقه عجیبی نسبت به او دارم!راستش حال که 2 سال بزرگتر شده ام به خوبی میدانم که نظرهایمان چقدر متفاوت است و بازم مجنون او و نظرهایش هستم!کل هفته را انتظار میکشم تا سر کلاسمان بیاید!صدایش!لبخندش و حرفهایش مستم میکند!واقعا پدیده نادر و بسی عجیبیست!
ایشان به کنار!معلم دیگری داریم!دبیر ریاضیمان!راستش را بخواهید یه دلقک به تمام معناس!اصلا سر کلاسش زنگ تفریح ماست.میگویید چرا دلقک؟از جهش های یکباره اش به سوی دانش اموز برایتان بگویم یا زمان هایی که سوال ها را اشتباه حل میکند و میگوید میخواسته مچ ما را بگیرد تا اور کنید دلقک است؟چند روز پیش داشت بحث احتمال را درس میداد!سوالی گفت و پشت سرش سوال دیگری؛من مشغول حل کردن سوال نخست بودم دید مشغولم گفت:هی نجفی تو بگو بینم چی میشه...
سرم را اوردم بالا و گفتم خانم داشتم قبلی رو مینوشتم عقب موندم گفت:میدونی اینایی که عقب میمونن چین؟ با خنده گفتم چین داد زد:عقب مووووووووووونده
از ترکیدن کلاس نگویم برایتان!اصلا این معلم و اداهایش دسته جمعی روح مارا شاد میکنند!
ایشان را هم که بگذاریم کنار دبیری به تازگی در مدرسه دیده میشود که به معلم بهداشت لقب گرفته است!ان روز سر کلاس ادبیات نشسته بودیم و درگیر مناظره خسرو و فرهاد بودیم و بین منو تک شیرین کلاسمان سر خسرو جنگ بود!معلم بهداشت عزیز وارد شدند و با لبخند عرض کردند بچه ها سه شنبه جشنواره تخم مرغه تخم مرغ درست کنید رنگ کنید بیارید مدرسه!در ان حالت قیافه من به شخصه بسی دیدنی بود!یک لحظه اصلا یادم رفت 18 سالم شده است و بچه چهارمی هستم!حال و هوای چهارم دبستان امد وسط مناظره مغزم!معلم بهداشت که رفت بیرون چندی کلاس در بهت و سکوت سختی فرو رفته بود!ارام گفتم چشنواره خاگ(به زبون محلی ما یعنی تخم مرغ) و به بقیه نگاه کردم!قیافه مرا که دیدند پخش شدند وسط کلاس!معلممان که دیگرمیزش را گاز میزد!
این یک چشمه خیلی کوچک از ماجراهای ما و مدرسه است!
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۴
مَرمَر

میدانم خسته اید،

میدانم

 هرروزتان را با کلی استرس برایِ قسط و چک هایِ عقب مانده تان میگذرانید ،

 میدانم

 که زندگی واقعی با شعر و داستان زمین تا آسمان فرق دارد،

 میفهمم

 پول اگر خوشبختی نمیاورد

 بدبختی هم نمیاورد ،

 باور کنید درک میکنم

 اگر شبِ گذشته تا صبح بالای سرِ فرزندِ بیمارتان بیدار بوده اید

 حال و حوصله ای برایِ قربان صدقه رفتن هایِ اولِ ازدواجتان ندارید ... همه یِ این ها را هم میبینم

 هم درک میکنم. 

اما شما را به خدا اولویت هایتان را فراموش نکنید ...

چرا یادمان میرود 

مردی که تمام روز را با ارباب رجوع و رئیس و بدهکار و طلبکار سر و کله میزند

 همه یِ دلخوشی اش دست هایِ زنی است 

در خانه که دورِ گردنش بپیچد 

و همه یِ مشکلاتش را همان پشتِ در از گردنش بردارد... ما یادمان میرود

 زنی که تماِم روز وقتش را برای اتو کشیدن لباس ها و پختنِ غذا و سرو کله زدن

 با بچه ها صرف  کرده

 دلخوشِ یک دوستت دارم 

و بوسه یِ پیشانی است ... ما غرق شده ایم

 در گرفتاری هایمان...

یادمان رفته این زن یا مرد همان است

 که برایِ داشتنش آسمان را به زمین گره زده بودیم.  به قولِ سهرابِ عزیز " دلخوشی ها کم نیست،

 دیده ها نابیناست"... دلخوشی هایتان را در یابید

 حالِ دلشان خوب نیست

من ننوشت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۸
مَرمَر

عاشقانه میگویند عاشقانه میخوانند! عاشقانه.....

کدام عشق؟ 

خیابان ها محل عبورِ اجسادی شده است که فقط به بوی عشق زنده اند و نمیتوانند لمسش کنند!  

همچون پرندگانی در قفس که...

شیشه های انتظار را ناخن میکشند و خودشان سرسام میگیرند و به گوشه ی کافه ها پناه میبرند!  

که کوچه های باران خورده ی پاییزی را فقط ببینند و خیال عاشقی کنند! که آه چقدر تنهاییم!  برای کدامین یار رفته؟ در یک گور دسته جمعی نفس به نفس هم زنده ایم و باز ؛چقدر تنهاییم...

کودکِ تنهاییِ ما با گرفتنِ دست هیچ بشری پیر نمیشود! 

شاید بخوابد، شاید مشغول بازی شود، شاید ساکت باشد، اما هرگز نمیمیرد...روزی بیدار میشود و باز بهانه میگیرد...

ما تا همیشه تنهاییم " تنها"

من ننوشت

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۷
مَرمَر